من و واگویه هایم



گلستان سعدی میخواندم که رسیدم به این حکایت ، شاید از کوتاهترین حکایتهای سعدی باشد اما بی شک از زیباترین حکایتهاست : پادشاهی پارسایی را دید. گفت: هیچت از ما یاد آید؟ گفت: بلی! وقتی که خدا را فراموش می‌کنم. هر سو دود آن کش ز بر خویش براند وآن را که بخواند به در کس ندواند گلستانباب دوم .حکایت 15
هر شب رویایی می بافم و با امید لبریزش میکنم هر بامداد با طلوع خورشید امیدهایم جان میگیرند و با غروبش به تاریکی می خزند پرنده کوچک امید را در دلم آب و دانه میدهم و تا آمدنت حفظش خواهم کردم انصاف نیست دور از آن نگاه جان دهم نه انصاف نیست.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاویار GAMER اینجا «برش» میزنم عشقکده هم کلاسي adelaide7eve6nj page تبلیغات کاپنا سیب رایانه اوراسیا قالب های فارسی وردپرس 13 پنجره دوجداره upvc | ایران یو پی وی سی